کاسه ی چه کنم

ساخت وبلاگ

کاش حامد برادران یه گیاه بود میتونستم بخرم داشته باشمش همیشه!

هر جا حالم خوبه یه اثری ازش میبینم.(رو تو حساسم)

یا مازیار فلاحی رو با سیروان خسروی و بنیامین رو میتونستم ازشون عطر بسازم که خاطرات دبیرستان رو همه جا میبردم با خودم!

خیلی بچگیام خوش گذشت.

هر روز میتونستم برم پیش دوست صمیمیم و بهش بگم ببین تو بهترین دوستمی و میخوام تا خر عمر باهات بمونم

و همون دوست بعد ۹ سال بشه عذاب من! نه که خودش کاری کرده باشه!حالمون به هم نمیخوره.

حال من دیگه خوب نیست.دیگه شوقی برای بودن هیچکس ندارم

بزرگ شدن همینو داشت که تو بچگی ارزوی مرگ زودهنگام میکردم!

میخواستم خودخواه نباشم و همه چیو به نفع خودم نبینم.برای هر چی دو دو تا چهار تا نکنم.
بخشنده ترین بودم با معرفت ترین بودم و با احساس ترین!

برام پول اصلا مهم نبود همش برای دوستام و خانواده و خودم خرج میکردم همش بهشون تماس میگرفتم و ابراز علاقه و دلتنگی میکردم!

دیگه نه دلتنگ میشم، نه به کسی زنگ میزنم، و نه دل خرج دارم!

حتی وقتی خیلی تنهام و دارم خفه میشم نمیتونم به دوستم زنگ بزنم و بگم و تو ذهنمم این نگذره که قضاوتم میکنه!

نمیدونم کی و کجا بود اینطوری شدم.
یه وقتایی بود که ۱۰۰ خودمو گذاشتم تو همین سالای اخیر!

برای اصلاح روابط دو نفر دیگه برای اصلاح زندگی یکی دیگه و برای اینکه اینده اش تباه نشه
و خودش و خانوادش ذره ای اهمیت شون مثل من نبود و من سر تا سر دلسوزی بودم و غصه!
جوابش شد من بد کردم اون به کارش ادامه داد و برچسب حسود تو ذهنم بهم زدن.
دلم سوخت براش و بردمش سفر تو جایی که جاش نبود. تو خلوت خودم بردمش و جاش نبود...
اونجاها بود شاید اخرین ضربه ها رو خوردم...
شاید هم جایی بود که دیدم تو زندگی رفیقم جایی ندارم و ترجیح اخرشم!و اون ترجیح یک من بود همیشه.

شایدم اونجایی که دیدم به هیچکس نمیتونم پناه بیارم، اونجایی که هر کسی نا ارومم کرد طوفانی شدم،

اونجایی که فکرم رفت هر جایی برم که خانواده نباشه که بهم اسون بگذره...
و اونجا جای رشدم بود اونجا جای دردم بود..اونجایی که واقعیت رو قبول کردم و جلو رفتم.
یکم دارم زیادی احساسی صحبت میکنم مثلا از اون فازاییم که خب بزرگ شدم ۱۵ سالم نیست و دنیا

بهم درسای عجیب داده و واو من چقد الان تجربه دارم!

ولی نه .. به متواضع ترین حالتم!

دارم موزیک های قدیمم رو میشنوم و دلم رو میدم به زمان.

و قبول میکنم یا تسلیم میشم که دیگه سفر نباید برم هر چند براش خیلی تلاش کردم و اذیت شدم
هرچند ممکنه اضطرابمو بیشتر کنه و نفرتم رو بالا ببره... ولی دارم قبول میکنم که سفر نه...

آدم ها نه... رفیقا دیگه نیستن... خانواده اونی نیست که آرامش بهت بده... و شغل آینده ی رویایی نیست...

و با بغضی که قورت میدم میگم پر بروازم نبودن که شکوندم...

دارم قوی تر میشم یا افسرده تر؟

ازهمه جاقشنگ......
ما را در سایت ازهمه جاقشنگ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cmarrryaaamc بازدید : 16 تاريخ : چهارشنبه 22 فروردين 1403 ساعت: 10:39